مقدمه:
در تبعید و دوری از وطن، گاه واژهها جان میگیرند و به فریاد بدل میشوند.
این شعر ثمرۀ مصیبتها و زخمهایی است که سالها بر تنم، بروطنم و برهموطنانم نشسته و گویی پایانی ندارد.
ملتی کهن، امروز نظاره گر ویرانی سرزمینی است که زمانی تاج سرِ تمدن بشریت و گلستانی برای خود بود. اکنون کشورم در بندِ ریا و رنجِ حکومتی دینی گرفتار آمده و به سوگ سرنوشت خویش نشسته است.
من از ایرانِ دربند سخن میگویم؛ از صبحِ کاذبی که سر برآورد و آنگاه ظلماتش چشم حقیقت را کور کرد و او را به تیغِ جلاد سپرد. از نوری میسرایم که بدستِ شب پرستان افتاده است؛ از مردمی که خاموش ماندند و از فریادهایی که در غوغای زنجیر و داغ و درفش فرو نشست، امّا بارها شعله کشید. در این سروده، امیدی را میستایم که با همۀ تلخیها هنوز در دلهای مردمانم میتپد.
این سروده نه فقط مرثیهای بر غربت، که ندایی امیدوارانه برای بیداری است.
ملک ثابت ابراهیمی
14 خرداد 1404 خورشیدی مطابق با چهارم ژوئن 2025 میلادی
می رسد نوبت گُل
تا اسیر نفس رند ریاکار شدیم اندر این قصّۀ پُر غصّه گرفتار شدیم
شیخ ما در پی انکار حقیقت شب و روز ما به ناچار گرفتار شبی تار شدیم
خون دل خوردم از این قوم ریا کار پلید نزد آئینۀ تاریخ کمی خوار شدیم
هرکه فریاد زد از درد، به زنجیرش کرد ای خموشان! به تماشای چه بسیار شدیم؟
گرچه آن مام وطن داغِ سلاطین هم داشت شوره زاری شده امروز وعزادار شدیم
نور افتاده به دست شب و انکار سحر خفته بودیم ولی زنده و بیدار شدیم
تیشه بر ریشۀ آئینه زدند از سر شور لیک ما یک نه، که صد بار پدیدار شدیم
ای وطن گرچه به زنجیر ستم بسته شدی روز و شب با تو بماندیم و هوادار شدیم
صبح آمد، به تماشای حقیقت بنشست دست افشان وغزلخوان سوی بازار شدیم
ای “ملک” دیر نپائیده ستم غصّه مخور می رسد نوبت گل گر چه گرفتار شدیم
ملک ثابت ابراهیمی
